عشق دیوانه 💞 قسمت 2

تیلز :قربان!حالتون خوبه؟😰به موقع تیر بیهوشی رو زدما وگرنه یه چیزیتون میشد 😓
سونیک:تو بیهوشش کردی؟......خدا، تیلز از این به بعد باید تمام هواسمونو روی این دختر بزاریم 😐
تیلز:باشه😥
❌فردای آن روز ❌
دختره:آی ....گردنم چرا درد میکنه؟.......ها 😓
سونیک:سلام،دوباره منم 🙂برات صبحونه آوردم.
دختره:تو ...از من نمی ترسی؟
سونیک:نه🙂
دختره:وای تو واقعا دیوانه ای ،من نزدیک بود دیروز بکشمت 🤨
سونیک:ولی....نکردی🤭خوب حالا بگو اسمت چیه ؟
دختره:امی اسمم امی هستش .
سونیک:اسمت قشنگه، خوب امی تو چی شد که اینطوری شدی؟
امی :بچه بودم، داشتم تو پارک بازی میکردم که یهو دیدم یکی منو دزدید، یه مرد بود اون یکی دیگه هم دزدیده بود،منو روی یک تخت آهنی خوابوند. دست و پام رو بست .بهم یک سری مواد شیمیایی تزریق کرد.
سونیک:بعدش چی شد؟
امی:اون پسره که بهت گفتم ،مهمونی که دزدیده بود اون بهم کمک کرد. منو پیش خودش بزرگ کرد.
سونیک:مامان بابات چی؟
امی:کشتم، چون فهمیدن من این جوری شدم. میخواستن منو بکشن، با اینکه این مریضیم درمان میشد. ولی باز میخواستن من بمیرم 😞
بعدش من با اون موندم..تا اینکه یک روز پلیس اومد ،ومن خودمو فدا کردم تا اونو نگیرن 😊
سونیک:من در مونت میکنم به شرط اینکه آخرش هرکاری برام کنی، باشه 🙂
امی:ها......باشه ،ولی فکر نکنم بتونی خوبم کنی 🙂
دید سونیک:چند ماهی میگذره،از وقتی که امی اومده. بچه های در مونگاه، خدمه ها دیگه از امی نمی ترسن و بهش اعتماد دارن 😊
سونیک:امی!
امی:بله ،آقای سونیک؟
سونیک:اول :بهت صد بار گفتم که منو سونیک صدا کن 🤨دوم :امی امشب میخوام ببرمت خونم 😁
امی:چییییییی!!!!!
سونیک:نترس ،اوتاقمون جدا هست 🙂
دید سونیک:شب شد ،امی رو بردم خونم،از خونم خوشش اومد. بعد دیدم چند تا از بچه های بیمارستان اومدن برای شب نشینی. بعد نزدیکای ساعت ۲ شب از خونم رفتن.
سونیک:وای خدا ....خسته شدم....ها!!!! امی تو کی اومدی رو پام؟
چرا لوپاش گل انداخته؟میگم امی تو حالت خوبه؟
امی:من خوبم، سونیک مرسی که هستی 😊
سونیک:فهمیدم، امی مست شده............ها؟امی متوجه ای داری چیکار میکنی؟
امی:دوستت دارم 🤗
دید سونیک:بعدش صبح بیدار شدم، دیدم امی پیش من خوابیده. چشمش رو باز کرد، تا منو دید جیغ زد و رفت بیرون 😅

این داستان ادامه دارد